رمان رمان آسمانی ها قسمت هشتم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان رمان آسمانی ها از خوندنش لذت ببرین :

رمان , اسمانی ها ,  رمان . رمان اسمانی ها . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,


دستش را به سقف ماشین تکیه زد و خودش را خم کرد و چند بار نفس عمیق کشید.
چند دقیقه ی طاقت فرسا گذشته بود. با دستان مشت شده همچنان روی صندلی عقب دراز کشیده بودم. نگاهم روی نیم رخ رنگ پریده ی وحید ثابت ماند. کمر صاف کرد و به سمتم چرخید، نگاهمان در هم گره خورد، به آرامی گفت:
-بریم محضر هما، باشه؟
لحنش التماس آمیز بود، دلم برایش کباب شد، دلم نمی خواست بروم، دلم نمی خواست این بندی که ما چهار نفر را به هم متصل می کرد، پاره کنم. با چانه ی لرزان گفتم:
-نه، تو رو خدا،.........................................
چشمانش گشاد شد، از ته دل نعره زد:
-حرف گوش کن، بیا بریم، من حالم خوب نیس، کمرم داره زیر این همه فشار میشکنه، این چه شوخیه خرکیه؟ این گه بازی ها رو تموم کن، می خوای منو بخندونی؟ باشه بیا
و عصبی خندید و ادامه داد:
-هه هه هه، خیل خوب، خندیدم، مرسی که به فکرمی، الان بریم باشه؟ دختر خوبی باش و بیا بریم، تو که گلناز نیستی، هستی؟ هفت سالت نیس، می فهمی، عقل داری
و صدایش لحظه به لحظه اوج گرفت:
-تو نزدیک سی سالته، حرفهای یه مردو می فهمی، حرفهای کسی که زنش سه روزه مرده می فهمی، نمی فهمی هما؟ نمی فهمی؟
و یکباه ساکت شد و منتظر به من چشم دوخت. آب دهانم را قورت دادم، برای گفتن چیزی که نوک زبانم آمده بود، جسارت می خواستم. به چشمان خیسم دست کشیدم و به آرامی گفتم:
-تو رو خدا
سرش را عقب کشید، چشمانش دو کاسه ی خون شد. یک قدم به سمت در ماشین برداشت. وحشت زده خودم را جمع کردم، سرش را محکم به سقف ماشین کوبید:
-نمیای؟
و یکباره دیگر کوبید:
-بازم نمیای؟
دستام لرزید، گر گرفتم، صدای جیغ گلناز و آیناز را شنیدم. صدای التماس های ویدا و فرخ لقا در گوشم پیچید. وحید دوباره سرش را به سقف ماشین کوبید، صدای گورومپ که از برخورد سرش با سقف ماشین ایجاد شده بود، قلبم را فشرد:
-نمیای دیگه؟
دستم رفت سمت دهانم تا جیغ نکشم، هراسان گفتم:
-میام میام، نزن، نکوب تو رو خدا، میام، باشه بریم، بریم
وحید با شنیدنِ حرفم خودش را شل کرد و کنار در ماشین روی زمین ولو شد، از پشت پرده ی اشک به او خیره شدم که قوز کرده به سنگ فرش قبرستان زل زده بود. پلک زدم، اشک ها باریدند...
..................
مقابل ساختمان چند طبقه پارک کردم. حس از بدنم رفته بود، واقعا آمده بودیم اینجا تا از هم جدا شویم. تمام طول مسیر به سکوت گذشت، نه وحید حرفی زد و نه من چیزی گفتم، از گوشه ی چشم حواسم به پیشانی ورم کرده اش بود. دلم می خواست سرش را در آغوش بگیرم. حتما درد امانش را بریده بود. اما با آن قیافه ی برزخی و آن اعصاب ضعیف، اگر کوچیکترین حرفی بر زبان می آوردم طوفان به پا می شد. اول رفتیم خانه ی خودش و من شناسنامه هایمان را برداشتیم. شناسنامه ام سفید بود، مشکل همان برگه ی صیغه نامه بود. مشکل من که نبود، من از خدایم بود شناسنامه ام سیاه شود. وحید نمی خواست، وحید کوتاه نمی آمد. با صدای وحید به خودم آمدم:
-پیاده شو
سر چرخاندم و به او خیره شدم که با اخم های در هم در ماشین را باز کرده بود و آماده بود تا پیاده شود. دوباره به رو به رو نگاه کردم. دستانم دور فرمان سفت شد. به دنبال راه حل، ذهنم را بالا و پایین کردم. چیزی به ذهنم نرسید. به آسمان ابری خیره شدم، دلم می خواست معجزه شود، اصلا دلم می خواست زلزله شود و این ساختمان شش طبقه با خاک یکسان شود تا نتوانیم به محضر برویم. پلک چپم پرید. دوباره به وحید نگاه کردم، انگار متوجه ی تردیدم شد که سر چرخاند و با اخم به من زل زد. با دیدن پیشانیِ ورم کرده اش، تهِ دلم خالی شد. دست راستم از دور فرمان شل شد، خواستم به پیشانی اش دست بکشم، با صدایش از جا پریدم:
-شنیدی گفتم پیاده شو؟
به چشمان عصبی اش خیره شدم. این وحیدی که مقابلم بود با آن وحیدی که می شناختم زمین تا آسمان فرق داشت. از ذهنم گذشت که هر کس عزیز از دست می داد حال و روزش اینطور دگرگون می شد؟ پس من چرا دوام آورده بودم، من این همه داغ عزیز دیدم و سراپا بودم، نکند ایراد از من بود؟
-هما؟
پشت پلکم سوخت، چیزی از ذهنم گذشت، آن روزهای دور به یادم آمد. روزهای سخت زندگی وحید و فرشته. آن روزهایی که وحید ادعا می کرد جبران می کند. به دنبال دست آویز بودم تا به آن چنگ بزنم. نفهمیدم چه می کنم، حرفها مسلسل وار بر دهانم جاری شد:
-یادته اون وقتها، یادته چند سال پیش به من گفتی به حق آقا امام رضا خوشبخت بشم؟ به خود امام رضا قسم خوردی جبران می کنی
وحید پلک هم نزد، خیره خیره به من نگاه می کرد. گیج شده بود. مجال فکر کردن هم به او ندادم:
-گفتی هر کاری در حقتون کردم برام جبران می کنی، من که کاری براتون نکردم، من برای شماها هیچ کاری نکردم، فرشته خواهرم بود، از هر کسی به من نزدیک تر بود، ولی تو باید پای قسمی که خوردی بمونی
دست وحید از روی دستگیره ی ماشین شل شد. گنگ و سردرگم گفت:
-هما اون صیغه یه سیاه بازی بود واسه خاطر فرشته، زنم داشت می مرد، عقلشو خورده بود، خواستم این روزای آخر آروم از دنیا بره، نفرینم می کرد گریه می کرد، مگه نیومدم در خونه ات نگفتم دو سه روز بعد تمومش می کنم؟ مگه قبول نکردی؟ یه دفه چت شد؟ تو باور کردی؟ اصلا خودت چطوری می تونی؟ یه دختر مجرد با یه مرد زن مرده که دو تا بچه داره چه صنمی داره؟ فرشته عقلش تباه شده بود فرشته...
سرم را به چپ وراست تکان دادم:
-نه، فرشته عقلش سر جاش بود، عقلش تباه نشده بود، فرشته تا لحظه ی آخر بهوش بود
وحید طولانی نگاهم کرد، نگاهش تا مغز استخوانم را سوزاند. با شک پرسید:
-ینی چی که عاقل بود؟ تو چیزی می دونی؟
لب هام را روی هم فشردم و سرم را روی فرمان گذاشتم. شانه هایم لرزید:
-با تو ام، می گم تو چیزی می دونی که من نمی دونم؟
تو دماغی گفتم:
-تو قرار بود جبران کنی، قسم خوردی جبران کنی
با شنیدنِ صدای عصبی اش میخکوب شدم:
-باورم نمیشه، این همه سال کنار فرشته بودی تا یه همچین روزی برسه؟ آره هما؟ مثه کفتار منتظر بودی فرشته بمیره که بچسبی به من؟ راستشو بگو چقدر دعا کردی که فرشته بمیره؟ ینی همه ی اون روزایی که دست ما رو گرفتی با منظور بود؟
چشمانم را روی هم فشردم، می دانستم اگر حقیقت را بفهمد در مورد من طور دیگری فکر می کند.
-چرا چشماتو بستی؟ از من خجالت می کشی؟ اون وقتا که فرشته ی بدبخت رختخوابی شده بود، وقتی می دیدیش خجالت نمی کشیدی؟ اصلا نکنه روزای آخر حقیقتو بهش گفتی و باعث شدی زودتر بمیره؟ آره هما؟
چشمانم را از هم گشودم، به صورت خیس از اشکِ وحید زل زدم. من آزارم به مورچه هم نمی رسید، وحید چقدر بی انصاف شده بود. با گریه گفتم:
-قضیه اصلا اینجوری نیس....
-پس قضیه چجوریه؟ هما من فکر می کردم تو آسمونی هستی، فکر می کردم اگه دو تا فرشته تو دنیا باشه، یکی زن منه یکی تو، همه ی این سال ها دعا می کردی فرشته بمیره؟ که الان به من بگی باید جبران کنم؟ چقدر به فرشته فشار آوردی که مجبورم کرد اونجوری عقدت کنم؟ تهدیدش کردی هما؟
و به هق هق افتاد:
-بخدا کاریت ندارم، کاری نمی کنم، فقط راستشو بگو، بگو تهدیدش کردی یا نه؟ می خوام بدونم روزای آخر چقدر عذاب کشید؟ منِ احمق فکر کردم فرشته راحت رفته اون دنیا، چقدر اذیتش کردی؟ به زن بدبختم چی گفتی؟ بهش گفتی من می رم زن می گیرم نامادری میاد سر بچه هاش؟ الهی بمیرم، فرشته، این دوستت چه بلایی سرت آورد؟
سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم، وحید عقلش را خورده بود، مرگ فرشته دیوانه اش کرده بود.
-تو راس می گی من تا اینجا بهت مدیونم
نگاهم روی دستش ثابت ماند زیر بینی اش گذاشت و ادامه داد:
-همه ی زندگیمو بهت مدیونم، باشه، می خوای طلاقت ندم؟ به درک هما، فهمیدی؟ به درک، اگه بدونم اینجوری من و فرشته از زیر دینت میایم بیرون تا ابد عقد من بمون، ولی تو روز خوش نمی بینی، روز خوش نمی بینی خاله قلابی، اون گلناز بدبخت عقلش از من بیشتر بود، اون بهتر تو رو شناخت، من چقدر خر بودم، وقتی اونقدر سریع راضی شدی باید می فهمیدم یه کلکی تو کارته، تورج چقدر خر بود، تورج بدبخت، ولی شانس آورد که زنش نشدی، عوضش شدی بلای جونی من، ای خاک به سر همه ی ما که این همه سال نشناختیمت،
و بینی اش را بالا کشید و خواست از ماشین پیاده شود که انگار یاد چیزی افتاد و دوباره نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید و انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید، بالا آورد:
-دور و بر خونه ام نبینمت، میری می تمرگی توی خونه ی خودت، لیاقت تو همون پسرخاله ی چلغوزت بود که نشد زنش بشی، نشد در و تخته به هم جور بیان، چقدر من حرص خوردم به خاطر تو، چقدر فرشته ی بدبخت حرص خورد
و هق هقش شدید شد، با یادآوری فرشته، اشک دور چشمم حلقه زد.
-وای به حالت تو رو دور و بر بچه هام ببینم، وای به حالت اگه تو رو سر قبر فرشته ببینم، خواستی طلاقت ندم که نمی دم، ببینم چقدر دووم میاری؟ خاله قلابی، فرشته قلابی،
فریادش در سرم پیچید:
-آسمونیِ قلابی
و از ماشین پیاده شد و در را بهم کوبید. حرفهایش مثل مته در سرم فرو رفت. با حرفهایش قلبم را کند و کف دستم گذاشت و رفت. از پشتِ شیشه ی ماشین به آسمان زل زدم. تصویر فرشته لا به لای ابرهای تیره مقابل صورتم نقش بست که غمگین بود، اشک از چشمم چکید...

هفت روز گذشته بود، هفت روز گذشته بود من در بی خبری مطلق دست و پا می زدم، حتی جرات نکردم برای مراسم شب هفت، سر خاک فرشته بروم. بی کسی و تنهایی آدم ها را زبون و ترسو می کرد. من هم می ترسیدم بروم قبرستان و با وحید رو به رو شوم، می ترسیدم دوباره تحقیرم کند، له ام کند. برایم قابل تحمل نبود. تمام این هفت روز را در خانه ی خودم، در تنهایی مطلق خودم ضجه زدم، اشک ریختم، فرشته را صدا کردم، مادر و پدرم را صدا زدم، آق بانوی مهربانم را صدا زدم. چقدر خودم را کنترل کردم تا با خانه ی وحید و فرشته تماس نگیرم. دلم پیش گلناز و آیناز بود، می ترسیدم تماس بگیرم و آن سوی خط کسی جوابم را ندهد. ترسو شده بودم، تنهایی از من دخترک بی پناه و ترسو ساخته بود. هفتم فرشته حلوا پختم و بین همسایه ها پخش کردم. نشستم کنار آلبوم عکس های قدیمی، آن دورانی که من و فرشته دانشجو بودیم، آلبوم را ورق زدم و اشک ریختم. دلم برای گلناز که حالا دیگر دوستم نداشت، تنگ شده بود. دلم حتی برای وحید بد اخلاقِ بی انصاف تنگ شده بود. دلم برای نوک زبانی حرف زدن آیناز تنگ شده بود، طفلک عادت داشت شب ها کنار مادرش بخوابد، حالا دخترک معصومم چه می کشید؟
ساعت ده شب بود، روی سرامیک سرد خانه نشسته بودم. بلاتکلیف بودم و نمی دانستم آینده ام چه می شود. نگاهم افتاد به مچ دستم، مچ دستم لاغر شده بود، وزن کم کرده بودم. غذا نمی خوردم. با شنیدنِ هر صدایی از جا می پریدم، اعصابم ضعیف شده بود. دستم را لا به لای موهایم فرو بردم که یکباره صدای گوشی ام بلند شد. با بی حوصلگی دستم را دراز کردم و گوشی را از روی مبل برداشتم. شماره برایم ناشناس بود:
-الو؟
صدای گرفته ی زنی درون گوشی پیچید:
-الو، هما جون
مکث کردم، صدا آشنا بود، صدای ویدا بود. کمرم صاف شد:
-ویدا خانوم شمایین؟
-آره عزیزم
دست کشیدم به صورتم، یک اتفاقی افتاده بود، وگرنه ویدا چرا باید با من تماس می گرفت؟
-چی شده؟
صدای هق هقش را شنیدم:
-هما جون، آیناز
چشمانم گشاد شد:
-آیناز چی؟
-حالش خوب نیس، چند روزه افتاده تو رختخواب، طفل معصوم همش مادرشو صدا می کنه، شما رو صدا می کنه
انگشت سبابه ام را گاز گرفتم، می دانستم دوام نمی آورد. می دانستم طاقت ندارد.
-چند روزه می خوام بهتون زنگ بزنم، ولی وحید تهدید کرده، قسمم داده به روح فرشته که زنگ نزنم، نمی دونم چشه، شما هم که یه هفته است اینجا نیومدین، ولی امروز دیدم اگه این بچه یه چیزیش بشه، روح فرشته از من دلخور میشه
از روی سرامیک بلند شدم:
-الان خوبه؟ دکتر بردینش؟
-غمباد گرفته بچه ام، داره از دست می ره
با کف دست روی رانم کوبیدم، صدای آیناز در سرم پیچید که نوک زبانی مادرش را صدا می کرد:
"مامان فرته"
و با وحشت گفتم:
--تو رو خدا اینجوری نگین، الان میام اونجا
-وحید با ماشینم اومده دنبالت، فقط خواستم بگم، خواستم...
صدایش را نشنیدم، ذهنم روی حرفی که به زبان آورده بود ثابت ماند، وحید آمده بود دنبال من. یعنی می آمد اینجا در خانه ام؟
و از اینکه تا چند دقیقه ی دیگر با او رو به رو می شدم، قالب تهی کردم.
-الو هما جون؟ هما؟
به خودم آمدم:
-بله؟ جونم؟ من...من چیز، من الان خودم میام
-هما جون خواستم بگم اگه میشه آینازو ببر پیش خودت، این بچه تلف میشه، این بچه که مادر نداره، دلش به تو خوشه، میشه؟ می بریش پیش خودت؟
پیش خودم؟ بیاورمش پیش خودم؟ من که از خدایم بود، گلناز را هم می آوردم پیش خودم. ویدا دو بچه ی کوچک داشت، یک مادر مریض داشت. پدر فرشته هم شب ها می رفت پیش خواهر خودش، کسی نبود بالای سر این بچه ها بماند.
-باشه باشه حتما، امشب می برمش پیش خودم
و خواستم تماس را قطع کنم که تا قبل از رسیدن وحید از خانه بیرون بروم، جرات رو به رو شدن با او را نداشتم.
-هما جون ببخش این مدت زنگ نزدیم، از ترس وحید جرات نداریم کاری کنیم، خیلی عصبی شده، بخدا الان گلناز از دستش کتک خورد
لب هایم را روی هم فشردم. وحید دخترش را کتک می زد، به من تهمت می زد، این آن وحیدی که می شناختم نبود.
تند و سریع گفتم:
-اومدم ویدا جون، نیم ساعت دیگه اونجام
-گفتم که وحید تو راهه
ضربان قلبم بالا رفت:
-نه نه، الان میام
و منتظر جوابش نماندم و تماس را قطع کردم. مثل دیوانه ها دور خودم می چرخیدم، هول شده بودم. آیناز ناخوش بود، همه ش تقصیر من بود، من احمق آنقدر ترسیدم که به سراغشان نرفتم. اگر بلایی بر سرش می آمد چه خاکی بر سرم می ریختم؟ به سمت جا لباسی دویدم و مانتو ام را به تن کردم، به کیف و روسری ام چنگ زدم و داخل حیاط پریدم و به سمت ماشینم رفتم، دستم به دستگیره ی ماشین نرسیده بود که زنگ در به صدا در آمد. تهِ دلم فرو ریخت. می دانستم وحید پشت در است، دستانم یخ شد. هنوز وسط حیاط ایستاده بودم، کسی با مشت به در کوبید، به پاهایم جرات دادم و به سمت در رفتم و آن را گشودم. با دیدنِ وحید، حس از بدنم رفت. دستش را به دیوار تکیه زده بود. اخمهایش در هم بود. یک لحظه ی گذرا به من نگاه کرد و سریع نگاهش را دزدید. از ذهنم گذشت چقدر لاغر و نحیف شده. ریش هایش بلندتر شده بود. بدون اینکه سلام کند گفت:
-نمی دونم چرا همیشه باید گره ی کارام به دست تو باز بشه، دخترم مریضه، حالش خیلی بده، آیناز تو رختخوابه، باید بیای بالای سرش، اسم تو و فرشته رو صدا می کنه، فرشته که نیس، ولی تو هستی، باید بیای
و با اضطراب گفت:
-میای؟
نگاهم روی صورتش چرخید، نگاهش را هم از من دریغ می کرد، نفسم را بیرون فرستادم:
-الان با ماشینم میام
-من ماشین دارم، بیا بریم، فقط زود باش
به سمت ماشین چرخیدم و همزمان گفتم:
-گفتم که با ماشین...
با کشیده شدنم به عقب، حرفم نیمه تمام ماند. وحید به بازویم چسبیده بود:
-تا تو ماشینو بیاری بیرون طول می کشه، الان یه دقیقه هم واسه من یه دقیقه است، فقط بیا
نگاهم روی دست مردانه اش ثابت ماند، چشمم افتاد به روسری ام، در دستم بود، سر لخت جلوی وحید بودم. دست آزادم رفت سمت موهایم، برای اولین بار بدون روسری مقابلش بودم، مجال نمی داد روسری را روی سرم بگذارم و همانطور مرا به سمت در حیاط می کشید. میان چهارچوب ایستاد و نیم نگاهی به کوچه انداخت، یکباره سر چرخاند و روسری را از دستم کشید و روی سرم انداخت:
-برو بشین تو ماشین
خواستم چیزی بگویم که با دیدن دو پسر غریبه که از مقابل در گذشتند، نفسم بند آمد. پس برای همین روسری را روی سرم انداخته بود. به خودم نهیب زدم که به چه چیزی دلخوش کرده ام؟ این مرد چهارشانه ی عصبی، همان مردی بود که یک هفته مجبورم کرده بود داخل خانه بتمرگم و حتی سر خاک عزیز ترین دوستم هم نروم...
صدای وحید پنجه به اعصابم کشید:
-نمی خواستم بیام دنبالت، اما طاقت دیدن یه مرگ دیگه رو ندارم، اگه این بچه بمیهره منم می میرم، یه ساعت بشین پیشش شاید بهتر شد، فقط خواهش می کنم تمنا می کنم التماس می کنم حرفی نزنی تا عصبی بشه، نه به اون و نه به گلناز، اصلا از اینکه زن منی حرفی نزن، کسی رو حساس نکن
به نیم رخش نگاه کردم. چطور اینقدر راحت می برید و می دوخت و تن من می کرد. به خودم جرات دادم و به آرامی گفتم:
-من نمی خوام این کارو بکنم
-آره می دونم، تو ماهی، تو گلی، تو فرشته ای، تو بهترینی
چشم از او گرفتم و از پنجره به خیابان خلوت زل زدم.
-گلناز حساس شده، مراقب باش جلوی اون چیزی نگی
نفسم به شماره افتاد، چرا وحید هر چه به دهانش می آمد نثار من می کرد؟ انگار راستی راستی باورش شده بود که من همه ی این سال ها منتظر بودم تا فرشته به آسمانها پر بکشد. به سمتش چرخیدم و صدایم بالا رفت:
-اینقدر به من نگو چی کار کنم و چی کار نکنم، اگه اینقدر گلناز و حساسیت هاش برات مهمه چرا امروز کتکش زدی؟
مکث کرد و با اخمهای در هم به رو به رو زل زد، یکباره دهان باز کرد:
-زدم که زدم، بچه مه زدمش،
-تو بیخود زدیش، پس فردا هم سرشو ببر چون بچه ته
فریاد زد:
-زدمش چون وقتی فهمید دارم میام دنبالت دوباره جیغ و داد زد، مجبور شدم بزنمش تا خفه خون بگیره، تو با کارات باعث شدی من روی بچه ام دست بلند کنم
دستانم را مشت کردم و روی داشبورت کوبیدم:
-پس همین جا نگه دار من پیاده می شم، نمیام خونه ات، فردا هر اتفاقی بیوفته پای من گیره، حتما فردا گلناز تب کنه واسه اینه که امشب منو دیده، من نمیام
و با کف دست به شیشه کوبیدم:
-گفتم همین جا نگه دار، می خوام برم خونه
و از اینکه دیگر نمی توانستم برای آیناز کاری انجام دهم، قلبم به درد آمد. صدای وحید را شنیدم:
-آروم باش
-نمی خوام آروم باشم، روانیم کردی، من که تو هر چی گفتی گوش دادم، یه هفته است تمرگیدم خونه ام، حتی هفتم فرشته هم نیومدم سر خاکش
و چانه ام لرزید:
-نگه دار دیگه
خودم را خم کردم و سعی کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. صدای وحید را شنیدم:
-باشه، تا خونه لال میشم، چیزی نمی گم، فقط بیا، آیناز داره هلاک می شه، تو که کینه ای نبودی، تو آسمو...
و بقیه ی حرفش را خورد. آه کشیدم.
..............
وحید جلوتر از من وارد خانه شد، با دلهره کنار در ورودی ایستادم و زیر چشمی دور تا دور خانه را از نظر گذراندم. چشمم افتاد به ویدا که با چشمان سرخش چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. پلک زدم، نگاهم روی فرخ لقا ثابت ماند که با مهربانی برایم سر تکان داد. آب دهانم را قورت دادم. می ترسیدم با اهل خانه رو به رو شوم، می ترسیدم هر کسی چیزی نثارم کند. می ترسیدم وحید آبرویم را برده باشد. نگاهم افتاد به پدر فرشته که روی مبل نشسته بود و با دستمال کاغذی اشک چشمش را پاک می کرد. گلناز کنارش نشسته بود، دو طرف صورتش سرخ بود. عصبی شدم. حتما جای ضربه های سیلی وحید بود. خواستم به او بتوپم اما به موقع جلوی خودم را گرفتم، با صدای ویدا تکان خوردم:
-خوش اومدی هما جون، برو تو اطاق، آیناز اونجاس
سرم را پایین انداختم و خواستم به سرعت از سالن عبور کنم که صدای جیغ گلناز را شنیدم:
-ازت بدم میاد، خیلی ازت بدم میاد
ته دلم تیر کشید، متوجه ی وحید شدم که میانه ی راه برگشت و خواست به سمت گلناز برود که راهش را سد کردم و با التماس گفتم:
-تو رو خدا
نیم نگاهی به من انداخت و نفسش را بیرون فرستاد و به سمت اطاق رفت...
بالای سر آیناز نشسته بودم و اشک می ریختم، چشمانش گود رفته بود. پوست به استخوان شده بود. دستی به پیشانی اش کشیدم، چشمانش نیمه باز شد، با همه ی ناخوشی اش مرا شناخت:
-خاله هما اومدی؟
-آره عزیز دلم، پیش تو ام
به سرفه افتاد:
-منو... می بری...پیتِ خودت؟
-آره، آره عزیزم، الان می برمت
و دست بردم زیر سرش تا از روی تخت بلندش کنم، همزمان وحید خم شد و به بازویم چسبید:
-کجا می بریش؟
سر بلند کرد، صورتمان چند سانتی متری یکدیگر بود، چشمانم را درشت کردم:
-می برمش خونم
-نمی ذارم ببریش
عصبی شدو بازویم را عقب کشیدم:
-حالش خوب نیس
دستش را محکم نگه داشت:
-یه ساعت بشینی پیشش خوب میشه
با اخم به او خیره شدم، دوباره زودتر از من نگاهش را دزدید. صدای آیناز را شنیدم:
-می خوام تَب پیتِت بخوابم
وحید همچنان به بازویم چسبیده بود، با غیض گفتم:
-تا وقتی خوب بشه پیشم می مونه، بعد بیا ببرش
آیناز به گریه افتاد:
-نمی خوام از پیتِ تو برم
خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم:
-نه عزیزم، من همیشه پیشت می مونم
و رو به وحید گفتم:
-بذار ببرمش
بازویم را فشرد:
-هما...
نیم نگاهی به آیناز کردم که به آرامی ناله می کرد. از دست وحید و بی فکری اش عصبی شدم و گفتم:
-تو که می گفتی بهت دست نزنم، حالا چی شد فرت و فرت چسبیدی به بازوی من؟
کمر راست کرد و نفس عمیق کشید:
-هما با من کل ننداز، من این روزا اعصاب...
منتظر جوابش نماندم، چرخیدم و همانطور که از اطاق بیرون می رفتم، گفتم:
-آژانس بگیر برام
صدایش را شنیدم:
-خودم می برمتون، شبه بیرون امن نیس
شاید حمایتش تنها برای دخترش بود اما به دل من نشست، باز هم کدورت ها را از یاد بردم....

ده روز گذشت. آیناز هنوز نزد من بود، گودی زیر چشمم کم کم از بین می رفت، به شدت به من وابسته شده بود و از کنارم تکان نمی خورد. دلم پیش گلناز مانده بود، حاضر نشد همراهم به خانه ام بیاید. وحید شب ها می آمد به خانه ام، چند دقیقه آیناز را می دید و می رفت، طبق یک قرار ناگفته بین من و وحید، من طبقه ی بالا می ماندم و تا وقتی که وحید به خانه اش برمی گشت، پایین نمی آمدم. حس می کردم ذره ذره آب می شوم، اما وحید انگار اینها را نمی دید، وحید خیلی چیزها را نمی دید. می دانستم همه ی اطرافیانش سر خانه و زندگی خودشان رفته اند. خاک مرده سرد بود دیگر، آدم ها کم کم به نبود عزیزانشان عادت می کردند. نمی دانم چقدر طول می کشید تا وحید و بچه هایش به رفتنِ فرشته عادت کنند، اما این را می دانستم که خدا اگر عزیزی را می برد، به عوض آن صبرش را هم به بازماندگانش می داد....
آیناز روی مبل، نشسته بود و با عروسکی که به تازگی برایش خریده بودم، بازی می کرد. با لبخند محزونی به او زل زدم، نیم رخش شبیه وحید بود. دلم می خواست ساعت ها به او خیره شوم. با صدای زنگ گوشی ام تکان خوردم و آن را در دست گرفتم:
-الو
-سلام خانوم باژبان
صدای امیر صبوری را شناختم:
-سلام، خوبین؟
-خوبم به مرحمت شما، چند لحظه وقت دارین؟
کمی این پا و آن پا کردم، امیدوار بودم در این آشفته بازار بحث خواستگاری از من را پیش نکشد. و یکباره مغز سرم تیر کشید. من که دیگر یک دختر مجرد نبودم، خیر سرم شوهر داشتم، هر چند شوهرم اصلا مرا همسر خودش نمی دانست.
-الو، خانوم باژبان؟
-بله، بله بفرمایید
-خانوم باژبان، ببخشید تو این موقعیت مزاحم می شم، شاید زمان خوبی نباشه، ولی مجبور شدم، در رابطه با شرکته، خیلی هزینه ها زیاد شده، بچه ها ممکنه هر لحظه کارو ول کنن برن، بازم همه چی عقب افتاده، آقای مهندس گوشی رو جواب نمی ده، به عنوان آخرین راه حل گفتم زنگ بزنم به شما، شاید بتونین کمک کنین، اگه نه که همه ممکنه تا چند روز دیگه برن
تهِ دلم ریخت:
-مگه مهندس کوشان شرکت نمیان؟
-نه نمیان، تلفن منو هم جواب نمی دن، شما می گین تکلیف چیه؟ چی کار کنیم؟
یک لحظه فرشته مثل برق و باد مقابل چشمم نقش بست. با خون دل شرکت را سراپا نگه داشته بود، حیف بود اگر شرکت تعطیل شود.
-آقای صبوری میام شرکت، تا یه ساعت دیگه میام، خودم هزینه ها رو می دم، مگه قرار نبود همه پشت مهندس باشین؟ پس چی شد؟
با صدای بوق پشت خطی، نگاهی به گوشی ام انداختم، وحید پشت خط بود، دست و پایم را گم کردم:
-آقای صبوری من پشت خطی دارم، بمونین شرکت خودمو می رسونم،
و سریع دکمه ی اتصال را فشردم:
-الو؟
صدای وحید باعث شد ضربان قلبم بالا برود:
-الو؟
لبم را گاز گرفتم:
-سلام، خوبی؟
و منتظر بودم جوابم را بدهد، که با سردترین لحن ممکن گفت:
-گوشی رو بده به آیناز
یخ زدم. همین؟ گوشی را بدهم به آیناز. فقط همین. یعنی اگر آیناز اینجا پیش من نبود، همین دو کلمه حرف را هم به من نمی زد، هیچ چیز نمی گفت. با لب های آویزان به سمت آیناز رفتم، همه ی وجودم پر از درد بود، گوشی را به سمتش دراز کرد:
-بگیر آیناز، بابا وحیدته
عروسکش را رها کرد و با خوشحالی گفت:
-آخ جونم،
و با دستان کوچکش گوشی را روی گوشش گذاشت:
-بابا وحید
از آیناز فاصله گرفتم. دلم گرفته بود، از پله ها بالا رفتم تا وارد اطاقم شوم، صدای آیناز را شنیدم:
-آره بابایی، میام بیرون
آه کشیدم، واقعا وسط زندگی این سه نفر چه کار می کردم؟ بعد از این همه سال تنهایی چه بلایی بر سر خودم و زندگی خودم آورده بودم. وحید اصلا مرا نمی دید.
-با خاله هما نریم؟ دوست دارم اونم بیاد
سرم را به چپ و راست تکان دادم، خوب آیناز با پدرش می رفت بیرون، من هم سری به شرکت می زدم. مطمئن بودم همراهی من با وحید آخرین چیزی بود که او به آن تمایل داشت.....
دست آیناز را در دست گرفته بودم و بین چهار چوب در حیاط منتظر بودم تا وحید از راه برسد. خوشحال بودم که لا اقل برای دخترانش وقت می گذارد.
آیناز سرش را به عقب خم کرده بود و به من نگاه می کرد. با دیدن نگاهِ خیره اش، لبخند زدم:
-چیه خاله؟
-خاله می ته بیای با ما زنتِگی کنی؟
به چشمان درشتش زل زدم. می رفتم با آن ها زندگی می کردم؟ فکر نمی کردم هیچ وقت این اتفاق بیوفتد. وحید هیچ وقت راضی به زندگی با من نمی شد. سعی کردم لبخند بزنم:
-خاله میام بهتون سر می زنم
خودش را به من چسباند:
-نمی خوام از پیتِ تو برم
-تو که از پیشم نمی ری خاله، الان با بابا میری بیرون، یکی دو ساعت دیگه میای خونه، باشه؟
سرش را کج کرد:
-باته
با متوقف شدن ماشین، سر بلند کردم، نگاهم روی وحید ثابت ماند که از ماشین پیاده شد، چشمم افتاد به گلناز که روی صندلی جلو نشسته بود، با دیدنش لبخند زدم، اخم کرد و سرش را به آن سو چرخاند. وحید به سمتمان آمد. زیر لبی به او سلام کردم. سری تکان داد و دستش را برای آیناز از دو طرف گشود، آیناز به سمتش دوید و به آغوشش پرید. بند کیفم را روی شانه جا به جا کردم و به سمت ماشینم رفتم، صدایش را شنیدم:
-بیرون می ری؟
ذوق زده شدم، بالاخره مرا دید، بالاخره مرا مخاطب قرار داد. با خوشحالی چرخیدم و در حالی که تلاش نمی کردم لبخندم را پنهان کنم، گفتم:
-آره،
آیناز را بغل کرد و به سمت ماشین رفت:
-باشه برو
مات و مبهوت به او زل زدم که آیناز را داخل ماشین نشاند و به سمت در راننده رفت، متوجه ی سنگینی نگاهم شد، در ماشین را باز کرد و رو به من سری تکان داد:
-کاری داری؟
سینه ام سنگین شد، به زحمت دهان باز کردم:
-نه
-پس خداحافظ
سوار ماشین شد و مقابل چشمان غم زده ام، گاز داد و رفت. همین، گفت خداحافظ و رفت...
....................
مقابل در ورودی شرکت، بالای پله ها ایستاده بودم و با امیر صحبت می کردم. زیر چشمی به من نگاه می کرد و رنگ به رنگ می شد. نفس عمیق کشیدم:
-امید مهندس کوشان به شماست، نباید تنهاش بذارین، اوضاع روحیش خوب نیس، من که گفتم پول کم آوردین من هستم، خوب زودتر می گفتین که بازم حقوق اونا عقب نیوفته
دستی به موهایش کشید:
-روم نشد، آخه چقدر شما باید جور مهندسو ماها رو بکشین؟ چرا خودشون به فکر نیستن؟ چرا نمیان یه سری به شرکتشون بزنن؟
بسته های پول را به سمتش گرفتم:
-امروز فردا میاد، یه ذره به زمان نیاز داره، اینم پول
با شرمندگی پول ها را از دستم گرفت. خواستم از پله ها پایین بروم که صدایم زد:
-خانوم باژبان؟
لبم را گاز گرفتم، صدا زدنش طور دیگری بود، می دانستم چرا اینطور صدایم می کرد. نفسم را حبس کردم:
-بله؟
-می گم، خانوم باژبان رو پیشنهادم فکر کردین؟ همون...همون پیشنهادی که چند ماه پیش بهتون دادم،
نفسم را رها کردم و به صورت گل انداخته اش خیره شدم. اگر می فهمید دیگر یک دختر مجرد نیستم باز هم اینطور مقابلم سرخ و سفید می شد و به من پیشنهاد ازدواج می داد؟
خواستم بگویم من زن شوهر دارم، اما چهره ی عصبی وحید که پیش چشمم آمد دلم را لرزاند. از خشم و عصبانیتش می ترسیدم. اگر این خبر بین کارمندهایش می پیچید، اوضاع از این که بود، بدتر می شد.
لبم را تر کردم:
-من که گفتم به ازدواج فکر نمی کنم
-خوب نمیشه از امروز یه ذره بیشتر فکر کنین؟
با شنیدنِ صدای وحید، چشمانم گشاد شد:
-چه خبره؟
سرم را چرخاندم، پایینِ پله ها ایستاده بود و با عصبانیت به من نگاه می کرد. دستانم لرزید، زورکی لبخند زدم:
-سلام
امیر حیرت زده گفت:
-مهندس، کجایین؟ می دونین چقدر دنبالتون گشتم؟ اوضاع شرکت به هم ریخته
وحید با عجله از پله ها بالا آمد و مقابل امیر ایستاد. نگاهش روی بسته های پول ثابت ماند. روسری ام را تا روی ابروانم پایین کشیدم. از ذهنم گذشت که حتما از اینکه با امیر صحبت کرده ام، غیرتی می شد. حتما نیش و کنایه ای بار هر دو نفرمان می کرد. مثل دختران هجده ساله دستانم سرد شد، وحید رو به امیر کرد:
-این پولا چیه؟
-اینا رو خانوم باژبان زحمتشو کشید، کم آوردیم مهندس، نزدیکه شرکت تعطیل بشه، بخدا خانوم باژبان اگه نبودن تا الان دوبار شرکت می خوابید، هربار کمکمون کردن، تو رو خدا بیاین سر کار، روح خانوم مهندس هم راضی نیس اینقدر خودتونو اذیت کنین
وحید دست به کمر به من خیره شد، نیم نگاهی به او انداختم. صورتش سرخ بود. ترسیدم، دیگر مجال ماندن نبود. زیر لب خداحافظی کردم و با عجله از پله ها پایین دویدم، صدای قدم هایش را پشت سرم شنیدم. صدایم کرد:
-هما؟
داخل کوچه ایستادم، به سمتش چرخیدم. مقابلم ایستاد و چشمانش را تنگ کرد:
-این یکی کجای نقشه بود؟ تا کجا می خوای منو مدیون خودت کنی؟
پلک زدم و به یقه ی پیراهنش خیره شدم. یقه ی پیراهنش کدر شده بود.
-می خوای کاری کنی که تا ابد نتونم ببرمت محضر؟ چرا جدا نمیشی بری با همین امیر ازدواج کنی؟ یه پسر مجرد بدون بچه، زن مرده هم نیس،
و یک قدم به سمتم برداشت:
-تهِ این بازی کجاس؟
سرم را پایین انداختم و به کفشهای واکس نخورده اش زل زدم. هیچ وقت نمی فهمید که این همه سال فقط برای او و فرشته خودم را به آب و آتش زده ام. جوابش را ندادم و پشت به او به سمت ماشینم به راه افتادم، از پشت سر صدایش را شنیدم:
-اگه آیناز به من نمی گفت که می خوای بری شرکت، تو هم نمی گفتی، نه؟ می خوای با این کارات له ام کنی؟ ده ساله داری همین کارو می کنی و خبر نداشتم، ده ساله له ام کردی
طاقت نیاوردم، نیش و کناسه هایش عصبی ام کرد، به تندی چرخیدم و به چشمانش زل زدم:
-تو داری له ام می کنی، به زن عقدیت میگی بره با یه نفر دیگه عروسی کنه، به اندازه ی یه دوست قدیمی برام غیرت نداری وحید
رنگش پرید، کمی صدایش را بالا برد:
-من بی غیرتم؟ به من میگی بی غیرت؟ آره من بی غیرتم، اگه بی غیرت نبودم که زورکی زن نمی گرفتم، اونم کی، کسی که فکر می کردم تا آخر عمر خواهرم می مونه، اگه بی غیرت نبودم که روز سوم زنم با تو جر و بحث نمی کردم که بریم محضر، آخرش هم به خاطر دِینی که بهت دارم نتونم کارو تموم کنم، اگه بی غیرت نبودم...
دستم را روی گوش هایم گذاشتم، بی رحم بود، بی رحم ترین مرد روی زمین.
.....................
ساعت از ده شب گذشته بود، با دستان در هم گره کرده وسط سالن قدم می زدم، چرا وحید آیناز را به خانه نیاورده بود؟ آیناز هنوز مریض بود، خوب نشده بود. ممکن بود دوباره تب کند و به رختخواب بیوفتد. پوست لبم را به دندان گرفتم و کشیدم، باز هم وحید با من سر لج افتاده بود. به چشمان خسته ام دست کشیدم. طاقتم به پایان رسیدم، به سمت موبایلم دویدم و شماره اش را گرفتم، بعد از ده بوق جواب داد:
-الو؟
همزمان صدای گریه درون گوشی پیچید. با نگرانی گفتم:
-سلام
-سلام
-چرا آینازو نیاوردی؟
-آیناز نمیاد
صدای هق هق شدیدتر شد. صدای آیناز را تشخیص دادم که میان گریه اسم مرا بر زبان می آورد. ریشه ی ناخنم را به دندان گرفتم:
-بچه داره گریه می کنه، صداشو میشنوم
-آروم میشه
صدایم بالا رفت:
-چجوری آروم میشه؟ حالش بد میشه
-دخالت نکن هما
صدای آیناز از فاصله ی نزدیک تری به گوشم رسید، انگار کنار وحید ایستاد:
-می خوام با خاله صحبت تنم، خاله هما رو می خوام
قلبم از جا کنده شد. انگار بچه ی خودم بود که زار می زد، با التماس گفتم:
-گناه داره، حالش بد میشه، بیارش اینجا
صدای او هم لرزید:
-این بچه رو به خودت عادت نده، چرا داری زورکی ماها رو به خودت می چسبونی؟
آیناز هق زد و بریده بردیه گفت:
-خاله هما...من مریض میتم...می تم، بازم...مریض می تما...
دستم را روی یقه ام گذاشتم و آن را پاینی کشیدم، گر گرفته بودم:
-اون بچه که گناهی نداره
-منم گناهی ندارم هما، منم گناهی ندارم که باهام اینجوری می کنی، چرا انگ بی غیرتی به من می زنی؟ حس کسی رو دارم که این همه سال رو دست خورده
سرم را تکان دادم:
-رو دست نبود، تو رو خدا مسائلو با هم قاطی نکن
آیناز زار زد:
-مریض می تم بعد همه تون غصه می خورینا
دستم را مقابل دهانم گذاشتم تا ناله ام را خفه کنم:
-وحید آیناز....
-عادت می کنه
صدایش را شنیدم که انگار پیشانی آیناز را بوسید و زمزمه کرد:
-بابایی تو رو به روح مادرت گریه نکن
با کف دست به سرم چسبیدم:
-وحید
-بابا دست از سر زندگی ما بردار، نمی خوایمت، زورکی چسبیدی به ما، داری محبت می کنی همه مونو بگیری تو مشتت، آخه یه بدبختی مثه منو دو تا مادر مرده مثه بچه های من به چه دردت می خورن هما؟ ها؟ به چه دردت می خورن؟ تو رو خدا اینقدر اذیتمون نکن
و منتظر جوابم نماند و تماس را قطع کرد. مثل دیوانه ها شدم، صدای آیناز هنوز در گوشم بود. گفت مریض می شود همه مان غصه می خوریم. چقدر باید سختی می کشیدم؟ اصلا مگر خدا به جز من بنده ی دیگری نداشت؟ چرا هر چه عذاب داشت یک جا برای من نازل کرده بود؟ من که دیگر رمق نداشتم. وسط سالن خم شدم. باید کاری می کردم. باید می رفتم سراغ وحید، باید به حرف هایم گوش می کرد. ذهنم رفت پی دفترم. همان دفتری که فرشته خوانده بود، باید آن را می بردم نشان وحید می دادم. باید می تمرگید یک گوشه ای و آن را می خواند و اینقدر به من سرکوفت نمی زد که با نقشه ی قبلی وسط زندگی شان آمده ام. اشک های فرشته روی صفحه ی آخر دفترم بود. باید می خواند و می فهمید که هیچ وقت برای هیچ کدامشان نقشه نکشیده بودم. تصمیم را گرفتم، به سمت طبقه ی بالا دویدم....
....................
باران نم نم می بارید. باد سرد صورتم را می سوزاند. مقابل در خانه ی وحید ایستادم و دستم را روی زنگ گذاشتم. دفتر جلد قهوه ایم را در آغوش داشتم. زیر لب زمزمه کردم:
-فرشته خودت گفتی بجنگم، خودت گفتی راهم سخته، مجبورم فرشته، تو که می بینی وحید داره چی کار می کنه، آیناز گلناز دارن هلاک می شن
صدای وحید درون آیفون پیچید:
-کیه
-منم
مکث کرد برای چند لحظه جوابم را نداد، خواستم چیزی بگویم که صدای عصبی اش را شنیدم:
-ینی وقتی می گم دور و برمون نیا به شک میوفتی؟ التماست می کنم بدتر میکنی؟
-وحید
صدایش را نشنیدم، انگار گوشی را روی آیفون گذاشته بود. زیپ بارانی ام را بالا کشیدم. خواستم دوباره زنگ در را فشار دهم که صدای قدم هایی را از حیاط شنیدم، آب دهانم را قورت دادم، در حیاط باز شد، وحید با چشمان به خون نشسته به من زل زد:
-چیه هما؟
-وحید
-چیه؟ فقط بگو چیه؟ فقط بگو من چه غلطی بکنم که تو همه چیزو تموم کنی؟
به دفترم زل زدم، جلدش را فشردم:
-وحید من....
مرد میانسالی از مقابل خانه گذشت و رو به وحید گفت:
-سلام مهندس
وحید زیر لب جوابش را داد و یکباره دست دراز کرد و به بازویم چسبید و مرا به داخل خانه کشاند:
-بالاخره آبرومو می بری، آخر یه شبه سکته ام می دی
و در را پشت سرش بست، از ترس لرزیدم، صورتم از قطرات باران خیس شده بود، با دلهره گفتم:
-اینو بخون، این، این...این دفتر...
و دفتر را به سمتش گرفتم:
-بخونش
حس کردم چقدر تلاش می کند صدایش بالا نرود، با چشمان گشاد شده گفت:
-نمی خوام چیزی بخونم، این دیگه چه موش و گربه بازیه؟ تو چی از جون ما می خوای؟ چرا یه دفه از این رو به اون رو شدی؟
سرم را تکان دادم:
-وحید بخونش، فقط اینو...من به فرشته قول....
دفتر را از دستم کشید و به میان باغچه پرت کرد:
-بابا نمی خوام بخونم، نصف شبی با یه دفتر اومدی در خونه داری آبروی منو می بری؟ نمی فهمی میگم همه چی سیاه بازی بود؟ نمی فهمی؟
نگاه هراسانم روی دفتر نازنینم ثابت ماند. وحید کمی مرا به عقب هل داد:
-تو رو به روح مرده و زنده ات دست از سر زندگی من بردار، تو رو به نون و نمکی که با هم خوردیم ولمون کن برو سر زندگی خودت
و دست برد لا به لای موهایش:
-برو هما
و به سمتم آمد:
-برو برای همیشه برو
عقب عقب به سمت در خانه رفتم، وحید سرش را به آسمان خم کرد و نالید:
-فرشته، کجایی فرشته؟ نمی بینی چی به روزم اومد؟ دیدی با من چی کار کردی خانوم؟ دیدی؟
دستم رفت سمت در خانه و آنرا گشودم. چشمه ی اشکم خشک شده بود. وحید هر دو دستش را پشت گردنش به هم قفل کرد. از خانه اش بیرون آمدم و در را بستم.....

چمدان کوچکم را مقابل در طوسی رنگ گذاشتم و زنگ در را فشردم. از اینجا خاطرات خوبی داشتم، خاطرات دورانی که پدر و مادرم زنده بودند. سه نفری می آمدیم مقابل همین در طوسی رنگ می ایستادیم، از همان دوران تا الان رنگ در همین رنگ بود، تغییری نکرده بود. صدای غریبه ای از آیفون به گوش رسید:
-بویروز(بفرمایید)
گره ی روسری ام را در دست فشردم و گفتم:
-سلام، منم هما
مرد به ترکی چیزی گفت که نفهمیدم، یکباره صدای مشتی را تشخیص دادم که فریاد زد:
-یا بسم الله، یا بسم الله، هما خانوم آمده؟ هما خانومم آمده تبریز؟
با شنیدنِ صدای مهربانش، تهِ دلم قرص شد. در این دنیا که غیر از او کسی برای من نمانده بود، همه یکی یکی رفته بودند. یکی رفته بود اطریش و دیگری رفته بود زیر خاک. مشتی اما همین جا بود، همین جا چند قدمی من. چند دقیقه ی بعد که در خانه باز شد، با دیدن چهره ی شکسته ی مشتی غم در دلم نشست، چقدر پیر شده بود. دستانش را از هم گشود:
-زای، صفا آوردی، خانه مان روشن شد
دستانم را از هم گشودم و به سمتش رفتم، مقابلش ایستادم. به موهای یک دست نقره ای اش خیره شدم. اشک دور چشممان حلقه زده بود، مشتی لب برچید:
-هما خانوم جان بغلت کنم زای؟ اجازه می دی؟
بدون اینکه چیزی بگویم به آغوشش خزیدم و زمزمه کردم:
-تو پدر منی مشتی، این چه حرفیه
سرم را که بوسید، غم از دلم پر کشید....
عاطفه زن مجتبی، استکان چای را مقابلم گذاشت و با لهجه ی آذری گفت:
-چه عجب کردین، روشن شد اینجا
مشتی زل زده بود به من و چشم از من بر نمی داشت، با احتیاط پرسید:
-آمدی بمانی دیگر، نه زای؟
سری تکان دادم:
-آره مشتی، اومدم یکی دو هفته بمونم، مزاحم نمی شم، می رم هتل
مشتی چشم غره ای نثارم کرد:
-همین مانده بروی هتل، می خواهی روح آق بانو از من دلگیر بشه؟ همین جا می مانی
-آخه...
عاطفه به میان حرفمان پرید:
-راس می گه هما خانوم، مگه ما مردیم که می خواین برین هتل؟
زیر لب زمزمه کردم:
-دور از جونتون
صدای غمگین مشتی دلم را سوزاند:
-فرشته رفت زای، نه؟
آه کشیدم و با بغض گفتم:
-آره مشتی، یه ماهه که رفته
-هی روزگار، چه خانوم نازنینی بود، دنیا همینه جانِ زای، آدمهای خوب پر می کشن میرن، مثل آق بانوی من که رفت
سر بلد کردم و به چشمان چروکیده اش خیره شدم:
-دوست دارم برم سر خاکش
چشمانش برق زد:
-می ریم دختر من، یکی دو ساعتی استراحت کن می ریم، من هر روز باید بروم بهش سر بزنم وگرنه شب ها می آید به خوابم گله می کنه از من...
از قبرستان که برگشتیم، غروب شده بود. آنقدر سر خاک آق بانو اشک ریختم تا سبک شدم. دلم از دست وحید گرفته بود، سر آخر کاری کرد که مجبور شدم از رشت بروم. اگر آنجا می ماندم، خودم را نفرین می کردم. خودم را لعنت می کردم. همه ی سالهای تنهایی ام را برای اینکه به او نرسیده بودم عذاب می کشیدم، بعد از این هم انگار برای اینکه به او رسیده بودم و همسرش بودم باید با درد و عذاب طی می شد. بیش از نمی توانستم این همه بدبختی را تحمل کنم، اصلا شاید این دو هفته که می گذشت، برمی گشتم رشت و به وحید می گفتم برویم محضر و همه چیز را تمام کنیم. به گوشی ام نگاه کردم، از آخرین باری که وحید را دیده بودم دو روز می گذشت، نه او تماس گرفت و نه من تماس گرفتم. دفترم هم داخل باغچه ی حیاطش زیر باران افتاده بود. اصلا به درک، از تهِ دل می خواستم آن دفتر هزار تکه شود، رازدار خوبی نبود. از وقتی مشتم را پیش فرشته وا کرد، دیگر چندان برایم اهمیت نداشت چه بر سرش می آید. سرم را روی بالش گذاشتم و از خستگی بیهوش شدم....
...................
با صدای ویبره ی گوشی ام، چشمانم نیمه باز شد. برای یک لحظه با سردرگمی به دور و برم خیره شدم، یادم آمد تبریز بودم. اینجا هم اطاق نوه ی مشتی بود. سری به نشانه ی تاسف تکان دادم، اطاق دخترک را گرفته بودم. مشتی بالاخره کار خودش را کرد و نگذاشت به هتل بروم. پلک زدم و نیم نگاهی به گوشی ام انداختم. با دیدن شماره ی وحید، خواب از سرم پرید. خواب نما شده بودم یا حقیقت داشت؟ وحید با من تماس گرفته بود؟ دستم رفت روی دکمه ی سبز، اما یادن شب آخری افتادم که مرا با حقارت از خانه اش بیرون انداخت. دیگر حماقت کافی بود. دکمه ی قرمز را فشردم و گوشی را روی رختخواب پرت کردم. دوباره سرم را روی بالش گذاشتم، حس دلسوزی در دلم نشست. شاید اتفاقی افتاده بود، شاید آیناز مریض شده بود، نکند وحید باز هم گلناز را کتک زده بود؟ شاید پدر فرشته بد حال شده بود؟ اصلا خودش؟ شاید خودش...و با این فکر زبانم را گاز گرفتم. با صدای گوشی از جا پریدم، پیام رسیده بود، پوشه را گشودم، پیامی از وحید بود:
"آیناز می خواد باهات حرف بزنه، جواب بده"
ذهنم رفت پی دخترکِ لاغر اندام چشم ابرو مشکی که نوک زبانی حرف می زد. با هر کسی لج می کردم، با آیناز نمی توانستم لج کنم. گوشی در دستانم لرزید، اسم وحید روی صفحه خاموش و روشن شد، سریع دکمه ی سبز را فشردم:
-الو، عزیز خاله؟
-هما
با شنیدنِ صدای وحید قالب تهی کردم. او که گفته بود آیناز می خواهد صحبت کند. یکباره چه شد؟
-هما؟
هول شدم:
-سلام
و دسته ای از موهایم را کشیدم تا بتوانم نفس نامیزانم را کنترل کنم.
-کجایی؟
لبم را تر کردم:
-خونه ام
-دروغ نگو، من دیروز و امروز اومدم در خونه زنگ زدم پس چرا درو باز نکردی؟
گیج شدم، وحید آمده بود در خانه ی من؟ آخر چرا؟
-صدا...صدای زنگو نشنیدم
-پس الان دیگه میشنوی، درو باز کن پشت درم
مکث کردم، گلویم خشک شد. وحید پشت در خانه بود؟
-باز کن هما
دور تا دور اطاق را از نظر گذراندم، چشمم افتاد به قاب عکس نوه ی مشتی که روی میز تحریرش بود. ریشه ی ناخنم را به دندان گرفتم و کشیدم.
-هما باز کن، باید حرف بزنیم
-در مورد چی؟
-دفترتو آوردم
نگاهم روی قاب عکس ثابت ماند. گفت دفترم را آورده، همان دفتر جلد قهوه ای که آن شب پرت شده بود بین گل و لای باغچه. اصلا دیگر آن دفتر کوفتی را نمی خواستم.
-آیناز کجاست؟ خوبه؟
و از این سوال بی ربطی که بر زبان آورده بودم، کلافه شدم.
-آیناز بد نیس، خوبه، درو باز کن باید حرف بزنیم
-نه
حس کردم عصبی شد:
-تو یه عالمه توضیح به من بدهکاری، این در لامصبو باز کن
از روی زمین بلند شدم و وسط اطاق ایستادم:
-چه توضیحی؟
-چیزایی که تو این دفتر نوشتی
چشمانم گشاد شد:
-دفترو خوندی؟
سکوت کرد. نفس عمیق کشیدم. خوانده بود؟ دفترم را خوانده بود؟
-الو؟
-آره خوندم
قلبم فرو ریخت. پس بالاخره خوانده بود.
-این دفتر ورقاش زرد شده، بید زده است، پس نمی تونه مال یکی دو هفته پیش باشه، ینی واقعا قدیمیه، این چیزا...اینایی که...
مکث کردم. لبم را به دندان گرفتم. صدای فریادش مرا از جا پراند:
-باز این درو دختر، باز کن دیگه
و صدای ضربه هایی که به در می کوبید به گوشم رسید. با عجله گفتم:
-خونه نیستم،
-کجایی؟ بگو بیام همونجا
-من رشت نیستم اصلا،
حیرت زده گفت:
-ینی چی؟ کجایی پس؟
دوباره فریاد زد:
-کجایی هما؟
-تب..تبری..تبریزم
-تبریزی؟
-آره، بخدا تبریزم
با کنجکاوی پرسید:
-پیش مشتی؟
-آره آره
-امشب با بچه هام میام اونجا
اضطراب در دلم نشست:
-اینجا چرا؟
-حرف دارم باهات
-چه حرفی
-باید بدونم اینایی که تو این دفتر نوشتی ینی چی، تو واقعا این همه سال...اصلا اون روزی که اومدم باهات حرف بزنم فکر کردی می خوام از تو....همه ی این سالها تو منو...
و یکباره سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد. به پیشانی ام دست کشیدم.
-این همه سال، ده سال، ده سال با ما بودی، تو این ده سال....
باز هم مکث کرد و اینبار بی مقدمه گفت:
-میام تبریز
-نه، تبریز نیا
-میام، میام اونجا همه با هم بر می گردیم رشت
به میان حرفش پریدم:
-من نمیام
-تو میای، یه هفته دیگه چهلم فرشته است، باید همین جا تو رشت باشی، باید حرف بزنیم

بین چهار چوب در ایستاده بودم، شنل قهوه ای رنگم را دور خودم پیچیدم. هوا یخبندان بود، نگاه تب دارم روی صورت وحید ثابت ماند. بالاخره خودش را به تبریز رساند. چشم از او گرفتم و به آیناز خیره شدم که با خوشحالی به سمتم دوید:
-خاله هما
خم شدم و او را در آغوش کشیدم. از فراز سرش به وحید نگاه کردم، دستانش را به کمر زده بود و چشم از من بر نمی داشت. آیناز بلبل زبانی کرد:
-بابا وحید گفت میایم اینجا، خیلی خوسال تدم، گلنات نیومد، ولی من اومدم
گونه اش را بوسیدم، دستش را دور گردنم حلقه کرد:
-دیگه از پیتِ من نرو
نفس عمیق کشیدم و چشمانم را بستم.
-برو وسایلاتو بردار بر می گردیم
با صدای وحید چشمانم را گشودم، چهره اش در هم بود. از ذهنم گذشت که ریش به صورتش می آمد. آب دهانم را قورت دادم و به آرامی گفتم:
-الان وقت برگشتن نیس
-الان بر می گردیم، من این همه راه نکوبیدم بیام تبریز واسه مهمونی
آیناز را در آغوشم جا به جا کردم:
-من دیروز رسیدم، به مشتی گفتم دو هفته می مونم
ابروانش بالا رفت:
-دو هفته؟ چه خبره؟ صبح بر می گردیم
سرم را به چپ و راست تکان دادم:
-گفتم که تا دو هفته...
-منم گفتم فردا، ما باید حرف بزنیم
خواستم چیزی بگویم که صدای لخ لخ دمپایی را از داخل حیاط شنیدم، به دنبالش صدای مشتی به گوش رسید:
-کیه؟ هما خانوم، زای کی آمد دم در که رفتی؟
نفسم را بیرون فوت کردم و از مقابل در کنار رفتم. مشتی نگاهی به کوچه انداخت و با دیدنِ وحید جا خورد:
-سلام جانِ قوربان، تو اینجایی؟
و بعد از چند ثانیه مکث، ادامه داد:
-صفا آوردی، بیا داخل
و سری تکان داد:
-تسلیت می گم به تو پسرم، غم آخرت باشه
وحید به سمتش آمد و به گرمی دستش را فشرد:
-مرسی مشتی، تازه می فهمم بدون آق بانو چی کشیدی
آیناز چشمانش را مالش داد:
-تلام
مشتی دستی به سرش کشید:
-سلام زای
و رو به وحید کرد:
-بیا داخل پسرم
و نگاه استفهام آمیزش روی صورتم ثابت ماند. نگاهم را دزدیدم، وحید با احترام سر خم کرد:
-مزاحم نمیشم مشتی، میرم هتل
-آخر چرا؟ هتل چرا؟ خانه ی به این بزرگی برای تو جا نداره زای؟ خوب کردی آمدی حال و هوا عوض کنی
وحید کمی دستپاچه شد:
-نه، من...حال و هوا، چیز آیناز بهونه ی هما رو گرفته، برای همین آوردمش تبریز
مشتی چند ثانیه خیره به وحید زل زد. من هم بودم شوکه می شدم، دلیل از این بهتر پیدا نکرده بود؟ این همه راه کوبیده بود بیاید تبریز چون دخترش بهانه ی مرا گرفته بود؟
سرم را لا به لای موهای آیناز فرو بردم. مشتی سرفه ی مصلحتی کرد:
-حالا هر چی، شب که نمی ذارم بروی هتل، بیا تو
و خودش جلوتر از ما وارد حیاط شد و صدا زد:
-مهمان داریم صاحب خانه
نیم نگاهی به وحید انداختم و خواستم وارد خانه شوم، به سرعت خودش را به من رساند و سرش را خم کرد:
-باید تنها حرف بزنیم، همین امشب
با اخم به او زل زدم و پچ پچ کردم:
-همین امشب نمیشه، مشتی که نمی دونه محرمیم، بمونه برای فردا
-تا فردا من روانی میشم، گفتم همین امشب
اخمهایم غلیظ شد:
-گفتم نه
-هما من میگم...
یکباره مشتی به سمتمان چرخید، وحید خودش را عقب کشید و رو به آیناز گفت:
-بابایی، خوشحالی خاله رو دیدی آره؟ قربونت برم دخترم
لبخند محوی روی لبم نشست، موهای آیناز را بوسیدم، در آغوشم به خواب رفته بود....
..................
تشک را از دست مشتی گرفتم:
-من می برم مشتی
مشتی چپ چپ نگاهم کرد:
-من هنوز پیر نشدم زای
-می دونم مشتی، ولی دوست ندارم واسه مهمون من شما خم و راست بشی
و تشک را در آغوش کشیدم، مشتی من و من کرد:
-هما خانوم جان، گوله دختر، این پسره این همه راه آمده اینجا دخترش تو را ببینه، با عقل جور در نمیاد که
لبم را به دندان گرفتم، نمی دانستم به مشتی چه بگویم. بعد در مورد من چه فکری می کرد. انگار حق با وحید بود، هر چقدر این ماجرا هم می زدیم، شورتر می شد.
-نمی دونم مشتی، بعد از اینکه فرشته رفت بچه اش از دوریش تب کرد، حتما چشمش ترسیده که اومده اینجا، اخه آیناز به من وابسته است
مشتی سری تکان داد:
-خیل خوب زای، ببر تشکش را بینداز، بعد بیا پتو و بالش ببر، سریع بیای از اطاق بیرون ها
ابروانم بالا رفت و حیرت زده به مشتی خیره شدم، نگاه خیره ام را که دید چشمانش درشت شد:
-ها؟ تو دختر منی، الان مرد غریبه داخل خانه هستش، من باید حواسم به تو باشد، تو یادگار آقا و خانومی....
وارد اطاق شدم، وحید کنج اطاق نشسته بود، سر آیناز روی پاهایش بود، با موهایش بازی می کرد. با ورود من سر بلند کرد، نگاهم را دزدیدم و تشک را وسط اطاق پهن کردم. از گوشه ی چشم حواسم به وحید بود که به ارامی آیناز را جا به جا کرد و از جا بلند شد. قلبم تپید. یک قدمی ام ایستاد و با صدای آهسته ای گفت:
-حرف بزنیم؟
-امشب نه
-دقیقا همین امشب
-چی بگیم؟
-از اول بگو، از اون دو سال و چهار ماه و هفده روز بگو، اولین بار کی فهمیدی که یه...یه حسی...
نفس عمیق کشید و ادامه داد:
-یه حسی به من داری؟
نفسم بند آمد. دو سال و چهار ماه و هفده روز؟ چه اهمیتی داشت که اولین بار چطور فهمیدم وحید را دوست دارم؟ اصلا او را داخل راهروی دانشکده دیده بودم یا کتابخانه یا داخل حیاط و بعد عاشقش شدم، واقعا چه اهمیتی داشت؟
نفس عمیق کشیدم:
-گذشته ها گذشته
و به سمت در اطاق چرخیدم، وحید پرید و راهم را سد کرد:
-هما برای من نگذشته، تازه شروع شده، عذاب وجدان داره خفه ام می کنه، اینکه تو ده سال پیش فکر می کردی من تو رو می خوام بعد به فرشته پیغام منو رسوندی، اون وقتی که اون سرویس طلا رو واسه فرشته خریدی له ام می کنه، همه ی اون روزا منو...ینی من...ینی یه حسی...
و حرفش را ادامه نداد. شرم در دلم نشست. گفتنش آنقدرها هم که فکر می کردم راحت نبود. اینکه وحید همه چیز را می دانست باعث شده بود، شرمنده شوم.
-هما فرشته هم این دفترو خونده بود؟
سری تکان دادم.
-وای خدا، وای خدا می تونم حس کنم چه عذابی کشیده، بدبخت منو فرشته، همش فکر می کنم زندگیتو خراب کردم، حتما فرشته هم همین حسو داشته
چهره ام در هم شد. دستی به صورتم کشیدم:
-بخواب، آینازو م یبرم اطاق خودم
-آیناز کیه؟ آیناز چیه؟ من دارم در مورد تو می گم، هر وقت یادم میاد این همه سال واسه خاطر من شوهر نکردی روانی می شم
-روانی نشو، من راضی بودم
-ینی چی راضی بودی؟ اگه فرشته عمرش به دنیا بود تا کی مجرد می موندی؟
جوابش را ندادم. نگاهم روی آیناز ثابت ماند که روی زمین به پهلوی دیگرش چرخید.
-با تو ام هما...
سر بلند کردم و به چشمان غمگینش خیره شدم. گفتنش چه فایده ای داشت؟ چیزی را عوض می کرد؟ من تا آخر عمر ازدواج نمی کردم دیگر..
-هما خانوم، زای بیا پتو و بالش را ببر
صدای مشتی باعث شد از وحید فاصله بگیرم. وحید دستانش را میان موهایش فرو برد. از اطاق بیرون آمدم. مشتی پشت در ایستاده بود، بالش و پتو را به دستم داد:
-جای تو را پهن کرد توی اطاقت
لبخند نصف و نیمه ای روی لبم نشست:
-باشه مشتی دستت درد نکنه
نگاهش سنگین بود، خودم را جمع و جور کردم. سری تکان داد:
-من بیدارم تا دیر وقت، شبها دیر می خوابم زای، می دانی که، تازه اگر هم بخوابم خوابم سبک هست
آب دهانم را قورت دادم. مشتی حساس شده بود، باید هم حساس می شد. وحید آمده بود تبریز تا دخترش مرا ببیند؟ کدام عقل سلیمی قبول می کرد تا مشتی قبول کند؟
دوباره وارد اطاق شدم، پتو و بالش را روی تشک گذاشتم، خواستم بروم سمت آیناز اما وحید راهم را سد کردم. عقب گرد کردم تا از اطاق بیرون بیایم، وحید پرید و بین من و در اطاق ایستاد:
-حرفهای من تموم نشده
-الان وقتش نیس
-بعد هم وقتش نیس، جواب سوالای منو بده، اگه فرشته زنده می موند چی می شد؟
دستی به گونه ام کشیدم، اگر فرشته زنده می ماند، چه می شد؟ هیچ نمی شد، من می ماندم و تنهایی های خودم و دلخوش به اینکه دوستم خوشبخت زندگی می کند.
-هیچی، تو و فرشته با هم زندگی می کردین
رنگش پرید:
-پس تو چی؟
-هیچی
دستش را دراز کرد و به بازویم چسبید:
-ینی چی تو هیچی؟ ینی ازدواج نمی کردی؟
دستم را عقب کشیدم:
-من می رم بخوابم
-نه حق نداری بری،
با نگرانی گفتم:
-مشتی حساس شده
-به درک حساس شده، من محرمتم،
-اگه بفهمه محرمیم برای هر دو تا بد میشه، بعد در مورد ما چه فکری می کنه؟ اون که نمی دونه جریان چیه
-اون اگه می فهمید یه نفر ده سال واسه خاطر من احمق زندگیش تباه شده چی کار می کرد؟
و با لحنِ التماس آمیزی ادامه داد:
-هما شب و روزمو گرفتی، وقتی فکر می کنم فرشته هم همین حال و روزو داشت بدجوری قاطی می کنم، وقتی یادم میاد باهات چه رفتاری داشتم دوست دارم خودمو کتک بزنم، یه حس بدی دارم، نمی دونم چجوری بگم، نمی دونی بخدا خبر نداری، تو هیچ وقت می تونی به مشتی جور دیگه ای نگاه کنی؟
زبانم بند آمد:
-ینی چی؟ این چه سوالیه؟
با درماندگی گفت:
-ببین، مشتی مثه پدرته، جور دیگه ای نمی تونی بهش نگاه کنی، بخدا تو هم واسه من همینی، خواهرمی، نمی تونم طور دیگه...
عصبی شدم، دستم را روی گوش هایم گذاشتم:
-باشه جور دیگه نگام نکن، حالا بگیر بخواب منم می خوام برم
از مقابل در کنار نرفت، به دستم چسبید و از روی گوشم پایین کشید:
-طلاقت نمی دم، دیگه نمی تونم طلاقت بدم، الان می فهمم فرشته چی می گفت، ببین، چجوری بهت بگم، می ذارم خودت به این نتیجه برسی که من مرد زندگیت نیستم، خودت دو سه ماه دیگه می فهمی، اگه خودت بفهمی عذاب وجدانم کمتره، این عذاب وجدان لعنتی داغونم نمی کنه، دیگه اذیتت نمی کنم، آدم میشم، اصلا هر چی تو بگی،خوب؟ این جوری خوبه؟ هر وقت تو گفتی، هر وقت تو خواستی می ریم محضر، ولی بخدا هما، بخدا من واسه تو خیلی کوچیکم، خیلی کمم، تو خیلی خوبی، خیلی، خاک بر سرم که اون حرفها رو بارت کردم، مردی مثه من به چه دردت می خوره؟
و چهره در هم کشید:
-کاشکی منو ببخشی، برمی گردیم رشت هر وقت خواستی بیا بچه ها رو ببین، اصلا می خوای آیناز بیاد پیش خودت بمونه، من خاک بر سر هم هر چی تو بگی گوش می دم، فقط نخواه مثه...مثه زنم بهت نگاه کنم، نمی تونم بخدا، وای خدا کمرم داره خم میشه
و واقعا خم شده بود، با کمر خم شده مقابلم ایستاده بود. پشت سرم تیر کشید، حس می کردم هیچ وقت رنگ آرامش را نمی بینم...



 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: